شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : ジ 4uzaN ジ
در تعطیلات کریسمس در یک بعد از ظهر سرد زمستانی پسر شش هفت ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پوره بودند. زن جوانی از انجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد ارزو و اشتیاق را در چشم های ابی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. ان ها بیرون امدند و زن جوان به پسرک گفت : (( حالا به خانه بر گرد. انشاالله که تعطیلات شاد وخوبی داشته باشی.)) پسرک سرش را بالا اورد نگاهی به او کرد و پرسید:(( خانم! شما خدا هستید ؟)) زن جوان لبخندی زد و گفت :(( نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.)) پسرک گفت:(( مطمئن بودم با او نسبتی دارید! )) By:4uzaN نظر یادت نره ✔✔ نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |